ترور پیامبر 2

ترور پیامبر ۲

فصل سوم :

تلاشهائى که براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله)

در مدینه صورت گرفت

تلاش ابو سفیان براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله)

ابوسفیان در رأس ستم پیشگان کافرى بود که قبل و بعد از فتح مکّه تلاش مى کردند نور اسلام را خاموش کنند ; امّا پس از اعلام مسلمانى خود ، وسایل و روشهاى او براى کشتار مردم و اشاعه کفر ، تغییر چهره داد و اگر تا دیروز به صراحت و آشکار جنایت مى کرد امروز امّا به پنهانکارى و دسیسه هاى مخفیانه ، توطئه مىورزید . 

کوشش او براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مکّه و تلاش او براى کشتن پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مدینه ، مؤیّد نقش او در تلاشهاى پیاپى براى قتل رسول خدا در عقبه و در مدینه است و دخالت او در عملیات ترور ابوبکر براى حفظ مصالح عثمان را نیز تأیید مى کند . 

وى عملا توانست در طرح بنى امیّه در ترور ابوبکر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت ـ روى حساب ابو عبیده جراح که کاندیداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود ـ موفّق شود .(۵۰) 

بیهقى آورده است که : 

« ابوسفیان بن حرب به یکى از قریشیان در مکّه گفته بود : آیا کسى محمّد را ترور نمى کند تا ما به خونخواهى خود برسیم . او در بازارها به آسودگى راه مى رود . 

مردى اعرابى بر ابوسفیان وارد شد و گفت : اگر مرا تقویت کنى مى روم و او را ترور مى کنم من به راهها بسیار واردم و همراهم خنجرى است که چون چنگال عقاب تیز است . 

ابوسفیان گفت : تو یار ما هستى . بعد یک شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت : امر خود را پوشیده دار زیرا مطمئن نیستم که کسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد . 

اعرابى گفت : هیچ کس از آن مطّلع نخواهد شد . 

شب هنگام اعرابى بر شتر خود نشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى ( حَرّه ) در مدینه رسید . پس در حالیکه از این و آن سراغ پیامبر (صلى الله علیه وآله)را مى گرفت وارد مصلّى شد . کسى به او گفت : رسول الله (صلى الله علیه وآله) به سوى قبیله بنى عبدالأشهل رفته است . اعرابى شترش را به طرف آن قبیله راند و در آنجا شترش را خواباند و در حالیکه با چشم خود رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را مى جست او را در جمع اصحابش یافت که در مسجد براى آنها سخن مى گفت . 

همینکه اعرابى وارد شد و چشم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بر او افتاد به اصحابش فرمود : این مرد در صدد حیله است ولى خداوند بین او و آنچه مى خواهد مانع خواهد شد . 

اعرابى جلو آمد و گفت : کدامیک از شما فرزند عبدالمطلب است ؟ رسول خدا فرمود : من فرزند عبدالمطلب هستم . اعرابى پیش آمد و روى پیامبر (صلى الله علیه وآله) خم شد مانند آنکه مى خواهد رازى را با وى در میان بگذارد . اسید بن حضیر او را گرفت و بسوى خود کشید و گفت : از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس او خورد و متوجّه خنجر شد . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : این حیله گر و خائن است . اعرابى خود را باخت و شروع کرد به التماس کردن : خونم را نریز ، خونم را ببخش اى محمّد و اسید بن حضیر همچنان به او آویخته بود . 

پیامبر فرمود : به من راست بگو ، کیستى ؟ و براى چه آمده اى ؟ اگر راست بگویى ، راستگویى ات به تو فایده خواهد داد و اگر دروغ بگوئى ، من از قصد تو باخبرم . 

اعرابى گفت : آیا در امان هستم؟ 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : ( آرى ) تو در امانى . 

اعرابى قضیه ابوسفیان و مقدارى که از او دریافت کرده بود همه را براى پیامبر (صلى الله علیه وآله)بازگو کرد . 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) امر فرمود تا او را نزد أسید بن حضیر زندانى کردند و فرداى آنروز او را خواست و به وى فرمود : به تو امان داده ام ، یا به هر کجا که مى خواهى برو یا یک چیز بهتر از آن . . . 

اعرابى گفت : آن چیست ؟ 

فرمود : اینکه شهادت بدهى که خدایى جز خداوند یکتا نیست و من رسول خدایم . 

اعرابى گفت : شهادت مى دهم که خدایى جز خداى یکتا نیست و تو رسول خدایى. بخدا قسم اى محمّد بین مردان تو هیچ فرقى نمى دیدم امّا همینکه چشمم به سیماى تو در بین آنان افتاد ، حیران شده و ناتوانى ، جانم را در نَوردید ، بعد هم از ماجراى من که هیچکس از آن آگاه نبود ، مطّلع شدى . این بود که دانستم تو حمایت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفیان ، حزب شیطان است . پیامبر (صلى الله علیه وآله) تبسّم فرمود . 

سپس چند روزى ماند و بعد از پیامبر (صلى الله علیه وآله) اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و دیگر خبرى از او شنیده نشد . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به عمر بن امیه ضمرى و سلمه بن أسلم بن حریش فرمود به طرف ابوسفیان بروید و اگر او را غافل یافتید بکشید . عمرو مى گوید : من و همراهم تا بطن ( یأجج )(۵۱) رفتیم و شترهاى خود را بستیم . دوستم گفت : اى عمرو دوست دارى به مکّه برویم و هفت دور طواف کرده و دو رکعت نماز بخوانیم ؟ 

به او گفتم : اسب سیاه و سفید مرا در مکّه مى شناسند و اگر مرا ببینند خواهند شناخت و من هم اهل مکّه را مى شناسم وقتى که عصر مى شود جلوى در خانه هایشان مى نشینند . دوستم قبول نکرد ، ناچار به اتّفاق به مکّه رفتیم و هفت بار طواف کردیم و دو رکعت نماز خواندیم همینکه خارج شدیم با معاویه بن ابى سفیان روبرو شدیم و او مرا شناخت و فریاد زد : عمر بن امیه ( واحزناه ) سپس پدرش را خبر کرد و مردم مکّه را صدا زد . 

گفتند : عمرو براى امر خیر نیامده است ـ عمرو در جاهلیّت مردى بى باک و خونریز بود ـ اهل مکّه جمع شدند و عمرو و سلمه گریختند . 

مردم مکّه براى یافتن آنها سخت در کوهها به جستجو پرداختند . من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفى گردیدم . صبح شد و آنها تمام شب را در کوه به دنبال ما مى گشتند و انگار خداوند سبحان چشمهاى آنها را از دیدن شترهاى ما در راه مدینه نابینا کرده بود . 

فردا ظهر عثمان بن مالک بن عبیدالله تیمى را دیدیم که داشت براى اسبش علف جمع مى کرد . به سلمه بن اسلم گفتم : اگر ما را ببیند به اهل مکّه خبر خواهد داد . اهل مکّه از ما ناامید شده بودند . عثمان به در غار نزدیک و نزدیکتر مى شد تا جایى که روبروى ما قرار گرفت . بیرون پریدم و یک ضربه محکم به شکمش زدم . او فریاد زد و افتاد . مردم مکّه که پراکنده شده بودند صدایش را شنیده و دوباره جمع شدند . داخل غار شدم و به رفیقم گفتم : حرکت نکن . اهل مکّه آمدند تا به عثمان بن مالک رسیدند و گفتند : چه کسى تو را زد ؟ 

به زحمت گفت : عمرو بن امیّه . 

ابوسفیان گفت : مى دانستم که امر خیر ، عمرو بن امیه را به اینجا نیاورده است . 

عثمان بن مالک نتوانست به آنها بگوید که ما کجا هستیم زیرا فقط رمقى برایش مانده بود و سپس مرد . اهل مکّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند .(۵۲) 

تلاش صفوان بن اُمیّه براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله)

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) درباره اهل بیت خود فرموده است : اهل بیت مرا دوست نمى دارد مگر کسى که جدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشدو دشمن نمى دارد مگر کسى که جدّ او اهل شقاوت و حرامزاده باشد .(۵۳) به شهادت تاریخ ، این کلام الهى درباره آنان که براى ترور رسول خدا و اهل بیت او مى کوشیدند ، صادق است . 

دسیسه هاى قریش علیه خاتم پیامبران به همان شکل و شدّت که در مکّه یا قبل از جنگ بدر بود ، ادامه داشت و همه سران ستمگر قریش در آنها شرکت داشتند . 

ابن اسحاق مى گوید : محمد بن جعفر بن زبیر از عروه بن زبیر روایت کرده که گفت : 

عمیربن وهب جمحى با صفوان بن امیّه کنار حجرالأسود نشسته بودند و این اندکى پس از شکست قریش در جنگ بدر بود . 

عمیر بن وهب ، شیطانى از شیاطین قریش و از کسانى بود که رسول خدا (صلى الله علیه وآله) و اصحاب او را در مکّه مى آزرد . پسر او وهب بن عمیر از اسراى جنگ بدر بود . 

ابن هشام گفته است : مردى از قبیله بنى زریق بنام رفاعه بن رافع او را اسیر کرد . 

عمیر از کسانى یاد کرد که پس از کشته شدن در چاه ( قلیب ) ریخته شدند و مصیبت آنان را یادآور شد . 

صفوان(۵۴) گفت : پس از آنها خیرى در زندگى نیست . 

عمیر گفت : بخدا راست گفتى . اگر به خاطر وامى که بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت کنم و اهل و عیالم که بعد از خودم بر نابودى آنان بیمناکم نبود ، سوار مى شدم و مى رفتم تا محمّد را بکشم چرا که من از آنها زخم خورده ام و فرزندم در دست آنها اسیر است . 

صفوان این فرصت را غنیمت شمرد و گفت : 

وام تو بر عهده من و من آن را ادا خواهم کرد و خانواده ات را نیز چون خانواده خودم تا زمانى که زنده اند نگهدارى خواهم کرد . چیزى در توانم نخواهد بود مگر آنکه آنها از آن برخوردار خواهند بود . 

عمیر گفت : پس این مسأله را بین من و خودت مخفى نگهدار . 

صفوان گفت : قبول است . 

عمیر دستور داد تا شمشیرش را تیز کرده و به سمّ آغشته نمایند . سپس راهى شد تا به مدینه وارد گردید و چون به نزدیک پیامبر رسید گفت : صبحگاهان در نعمت باشید ( این سلام در زمان جاهلیت بین اعراب متداول بود ) . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اکرام فرموده است ; به سلام اهل بهشت . 

عمیر گفت : بخدا قسم اى محمّد من به سلام و تحیّت شما تازه آشنا شده ام . 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : براى چه کارى آمده اى اى عمیر ؟ 

عمیر گفت : بخاطر این اسیر که در دستهاى شماست ; در حقّ او نیکى کنید . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : پس آن شمشیر که حمایل کرده اى چیست ؟ 

عمیر گفت : خدا چهره شمشیرها را زشت گرداند ـ یعنى آنها را نابود سازد ـ آیا در چیزى ما را بى نیاز کرده است ؟ 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : به من راست بگو ، براى چه کار آمده اى ؟ 

عمیر گفت : جز براى همان که گفتم نیامده ام . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : چنین نیست بلکه تو و صفوان بن امیّه در کنار حجرالأسود نشسته بودید و یاد کشتگان فرو افتاده در چاه ( قلیب ) کردید و تو گفتى : 

اگر وام بر عهده ام نبود و اگر عیالم نبود مى رفتم تا محمّد را بکشم . صفوان پرداخت وام و نگهدارى عیالت را به عهده گرفت تا تو بیایى و مرا به قتل رسانى . . امّا خداوند بین تو و خواسته ات حایل گردیده است . 

عمیر گفت : شهادت مى دهم که تو رسول خدایى . پیش از این تو را درباره اخبار آسمانى و وحى الهى تکذیب مى کردیم امّا این موضوع فقط بین من و صفوان اتّفاق افتاد و هیچ کس از آن خبر نداشت . بخدا قسم حالا مى فهمم که جز خدا آنرا به تو خبر نداده است . خدا را سپاس که مرا به اسلام هدایت کرد و به این راه سوق داد . سپس کلمه شهادتین را بر زبان راند . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : برادرتان را به امور دینى اش آشنا کنید و قرآن برایش بخوانید و اسیرش را نیز آزاد کنید . اصحاب آنحضرت چنین کردند . 

عمیر عرضه داشت : یا رسول الله ، پیش از این من بسیار براى خاموش کردن نور خدا مى کوشیدم و هر که را که بر دین خداى عزّ و جل بود بسیار مى آزردم ; حالا مى خواهم اجازه فرمایى به مکّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او و اسلام دعوت کنم شاید خداوند آنها را هدایت کند وگرنه آنها را آزار خواهم کرد همانطور که اصحاب تو را آزار مى دادم . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به او اجازه داد و او به مکّه بازگشت . 

صفوان بن امیّه هنگامیکه عمیر بن وهب از مکّه خارج شد به مردم گفت : مژده مى دهم شما را به حادثه اى که همین روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را از خاطرتان خواهد بُرد . 

صفوان پیوسته از سوارانى که از راه مى رسیدند سراغ عمیر را مى گرفت تا اینکه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن عمیر را آورد . صفوان قسم خورد که هرگز با او سخن نگوید و هیچ سودى به او نرساند . 

ابن اسحاق مى گوید : عمیر به مکّه بازگشت و در مکّه ماند و به اسلام دعوت مى کرد و هر که مخالفت مى کرد او را شدیداً مى آزرد و مردم زیادى به دست او مسلمان شدند . 

ابن اسحاق مى نویسد : عمیر بن وهب برایم نقل کرد که ابلیس را هنگام شکست جنگ بدر دیده که مى گریخت . به او گفتم : کجا اى سراقه ؟ 

خداوند تبارک نیز در اینباره این آیه را نازل فرموده : 

) واذ زین لهم الشیطان اعمالهم وقال لا غالب لکم الیوم من النّاس وانّی جار لکم ((۵۵]) 

و یادآور ـ اى پیامبر ـ وقتى را که شیطان کردار زشت ایشان را در نظرشان بیاراست و گفت : امروز احدى بر شما غلبه نخواهد کرد و من هنگام سختى یاور شما خواهم بود . 

در این آیات به نحوه همراهى گام به گام ابلیس با کفّار و شباهت او به سراقه بن مالک اشاره شده است .(۵۶) 

صفوان بن امیّه همچنان دشمن خدا و رسول باقى ماند تا آنکه در فتح مکّه به اجبار مانند ابوسفیان و معاویه و حکیم بن حزام و غیره تن به اسلام داد . 

بعدها امویان کوشیدند تا فضایلى را براى  سرکردگان کافر قریش ساخته و پرداخته کرده و آنان را از مسلمانان مهاجر ، برتر جلوه دهند ; آنها روایاتى مجعول پدید آوردند که از ریشه و اساس دروغ بوده و هیچ مبنایى ندارد خداوند تبارک و تعالى مى فرماید : ) اِنَّ الله لا یهدى القوم الظالمین ((۵۷]) 

( همانا خداوند قوم ستمکار را هدایت نمى کند ) . 

آرى اینان همان کسانى هستند که پس از اسلام آوردن اجبارى شان ، منافقانه اقدام به کشاندن مسلمانان به فرار و شکست در جنگ حنین کردند .(۵۸) 

تلاشهاى دیگر براى قتل پیامبر (صلى الله علیه وآله)

در قرآن کریم آمده است : 

) وما أرسلنا من رسول الاّ لِیُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهم جاءُوک فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحیماً ((۵۹]) 

و هیچ پیامبرى را نفرستادیم مگر آنکه به توفیق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى که به خویشتن ستم کردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پیامبر هم براى ایشان آمرزش مى خواست ، خداوند را توبه پذیر مهربان مى یافتند . 

ابوبکر أصم درباره شأن نزول این آیه گفته است : 

( گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پیامبر (صلى الله علیه وآله) حیله اى بکار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئیل نزد پیامبر آمده و او را باخبر ساخت . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : گروهى آمده اند و هدفى را مى جویند که به آن دست نمى یابند پس برخیزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برایشان آمرزش خواهم . امّا کسى بلند نشد . 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : آیا بر نمى خیزید ؟ باز هم برنخاستند . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : بلند شو اى فلانى . . بلند شو اى فلانى . . و تا دوازده نفر را برشمرد . 

آنها برخاستند و گفتند : ما تصمیم بر آنچه گفتى داشتیم امّا از ستمى که برخود کرده ایم به نزد خداوند توبه مى کنیم تو نیز براى ما استغفار کن . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : اکنون بروید ، من به آمرزش خواهى در آغاز نزدیکتر بودم و خدا نیز به استجابت دعا نزدیکتر بود . از پیش من خارج شوید .(۶۰) 

از این متن به خوبى روشن است که کسانى که اینجا در تلاش براى کشتن پیامبر (صلى الله علیه وآله) شرکت داشتند از ستونهاى حزب قریش بودند به طوریکه راوى یا ناشر ، نامهاى آنها را به جاى ابوبکر و عمر و عثمان به فلان و فلان و فلان تغییر داده است . این گروه ، همان گروه عقبه است و این حادثه پس از جریان عقبه اتّفاق افتاده است . 

تلاش شیبه بن عثمان براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله)

در جنگ حنین بعضى از بردگان آزاد شده خواستند پیامبر (صلى الله علیه وآله) را به قتل رسانند که موفّق نشدند یکى از آنها شیبه بن عثمان بن أبى طلحه هم پیمان قبیله بنى عبدالدّار است که پدرش در جنگ احد به دست على (علیه السلام) کشته شده است .(۶۱) 

آرى کفّار قریش بار دیگر علیه اسلام حیله انگیختند در حالیکه علناً اسلام آوردن خود را اعلام کرده بودند . یعقوبى در این باره مى نویسد : 

بعضى از قریش آنچه در دل خود مخفى داشتند ، آشکار کردند . ابوسفیان گفت : بخدا قسم تا دریا خواهند گریخت . . و کلده بن حنبل گفت : امروز جادو باطل شد . . و شیبه بن عثمان گفت : امروز محمّد را مى کُشم . 

شیبه به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) حملهور شد تا آنحضرت را به قتل رساند امّا پیامبر (صلى الله علیه وآله)حربه او را گرفت و آن را در سینه او جاى داد . 

آنگاه رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به عبّاس فرمود : مسلمانان را صدا بزن و بگو اى گروه انصار ، اى بیعت کنندگان رضوان اى اصحاب سوره بقره . . . ـ عبّاس صدا زد ـ و مردم دوباره جمع شدند و خداوند پیامبرش را پیروز فرمود و او را با سپاهیانى از فرشتگان یارى کرد و على بن ابیطالب به سوى پرچمدار قبیله هوازن رفت و او را از پاى درآورد و شکست در میان دشمنان افتاد . .(۶۲) 

از این متن بر مى آید که پیامبر (صلى الله علیه وآله) حربه را از شیبه بن عثمان وقتى به زور گرفت که شیبه به پیامبر (صلى الله علیه وآله) حملهور بود . بنابراین پیامبر (صلى الله علیه وآله) ناچار به گرفتن حربه از دست شیبه و فرو بردن آن در قلب وى گردیده است 


[۵۰] ـ نگاه کنید به کتاب ( اغتیال الخلیفه ابى بکر والسیّده عائشه ) به قلم مؤلّف کتاب حاضر . 

[۵۱] ـ زیادى از کتاب البدایه والنهایه است . 

[۵۲] ـ دلائل النّبوه : بیهقى ، ج ۳ ، ص ۳۳۳ ـ ۳۳۷ ، چاپ دارالکتب العلمیّه ، بیروت و تاریخ الطّبرى ، ج ۲ ، ص ۲۱۷ ، چاپ مؤسسه الأعلمى ، بیروت و البدایه والنّهایه ، ج ۴ ، ص ۷۹ ـ ۸۱ ، چاپ مؤسسه التاریخ العربى ، بیروت . 

[۵۳] ـ مقتل الحسین ، علایلى ، ج ۲ ، ص ۱۶ . 

[۵۴] ـ صفوان بن امیّه یکى از سران کفر در مکّه که نظیر ابوسفیان بود . 

[۵۵] ـ سوره انفال ، آیه ۴۸ . 

[۵۶] ـ سیره ابن هشام ، ج ۲ ، ص ۳۱۶ ـ ۳۱۹ و التبیان فى تفسیر القرآن ، ج ۳ ، ص ۴۶۳ ، و حلیه الأبرار بحرانى ، ج ۱ ، ص ۱۱۳ . 

[۵۷] ـ سوره انعام ، آیه ۱۴۴ . 

[۵۸] ـ تاریخ الیعقوبى ، ج ۲ ، ص ۶۲ ، چاپ لیدن . 

[۵۹] ـ سوره نساء ، آیه ۶۴ . 

[۶۰] ـ تفسیر الفخر الرّازى ، ج ۴ ، ص ۱۲۶ ، چاپ دار احیاء تراث عربى ، بیروت و المنتظم ابن جوزى ، ج ۶ ، ص ۳ . 

[۶۱] ـ تاریخ الخمیس ، ج ۲ ، ص ۱۰۳ و ۱۰۴ و تهذیب الکمال ، ج ۱۲ ، ص ۶۰۴ و طبقات ابن سعد ، ج ۵ ، ص ۴۴۸ . 

[۶۲] ـ تاریخ الیعقوبى ، ج ۲ ، ص ۶۲ و ۶۳ ، چاپ لیدن . 

نظر دهيد