تلاش برای ترور پیامبر

تلاش برای ترور پیامبر

فصل دوم :

 تلاش براى کشتن پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مکّه

 

نسب پیامبر (صلى الله علیه وآله)

به دلالت قرآن و حدیث ، پدران و مادران پیامبر (صلى الله علیه وآله) همه مؤمن بوده اند . 

پیامبر فرمود : (من از زمان آدم (علیه السلام) تاکنون ، ثمره ازدواج حلال و پاکیزه ام و حاصل زنا نبوده ام ) . 

و فرمود : ( پیوسته خداوند مرا از صلب پاکان به ارحام مطّهر انتقال مى داد تا سرانجام بدون آلودگى به پلیدیهاى جاهلیّت ، در این جهان شما متولّد فرمود ) .(۲۷) 

این در حالى است که خداوند متعال درباره مشرکان فرموده است : همانا مشرکان ، نجس هستند .(۲۸) 

و دلیل قرآنى بر طهارت پدران و مادران پیامبر این فرموده پروردگار است : ( آن خدائى که چون برمى خیزى تو را مى نگرد و از انتقال تو در سجده کنندگان آگاهست ) (۲۹) 

و عبدالمطّلب در زمان جاهلیّت ، ازدواج فرزندان با همسران پدر را حرام کرده بود .(۳۰) 

آیا یهود ، عبدالله فرزند عبدالمطّلب را ترور کرده است ؟

یهودیان در صدد قتل رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بودند ; چه آن زمان که در صلب پدرش عبدالله بود و چه زمانى که در شکم مادرش آمنه قرار داشت و بویژه پس از تولّد و بعثت نیز : 

۱ ـ کاهنان و احبار یهود تلاش کردند تا عبدالله را بکشند . بزرگشان به نام ربیان گفت : غذایى فراهم کنید و آغشته به سمّ مهلک نمایید و آنرا نزد عبدالمطّلب ببرید . یهودیان چنین کردند و آن را توسّط زنانى که صورت خود را پوشانده بودند به خانه عبدالمطلب فرستادند . 

همسر عبدالمطلب بیرون آمد و خوشامد گفت . آنها گفتند : ما از بستگان عبد مناف و فامیل دور تو هستیم . عبدالمطلب به خانواده اش گفت : بیایید و از آنچه بستگانتان برایتان آورده اند بخورید . هنگامى که خواستند از آن بخورند ، غذا به سخن آمد و گفت : از من نخورید که مرا مسموم کرده اند . خانواده عبدالمطلب از غذا نخوردند و به جستجوى آن زنان برخاستند ولى اثرى از ایشان نیافتند . ( این یکى از نشانه هاى پیامبرى رسول خدا است ) .(۳۱) 

۲ ـ بار دیگر گروهى از احبار یهود در لباس تجّار از شام به مکّه آمدند تا عبدالله بن عبدالمطلب را به قتل برسانند . آنها شمشیرهاى آغشته به سمّ همراه خود داشتند و مترصّد فرصتى مناسب بودند تا نقشه پلید خود را به مرحله اجرا درآورند . 

عبدالله به قصد شکار از مکّه خارج شد و یهودیان فرصت را غنیمت دانسته ، او را محاصره کردند و خواستند او را بکشند امّا خداوند به وسیله گروهى از بنى هاشم که از راه رسیدند او را نجات داد . گروهى از احبار کشته و بعضى دیگر هم به اسارت درآمدند .(۳۲) 

عبدالله بن عبدالمطلب در سن ۱۷ یا ۲۵ سالگى به طرز مشکوکى از دنیا رفت . 

کازرونى در کتابش ( المنتقى ) مى نویسد : 

(۲۴ سال از پادشاهى کِسرى انوشیروان گذشته بود که عبدالله متولّد شد . وقتى ۱۷ ساله شد با آمنه ازدواج کرد و هنگامى که آمنه به رسول خدا باردار شد ، عبدالله در مدینه وفات کرد . )(۳۳) 

انگشت اتّهام در وفات عبدالله متوجّه یهود است و آنها متّهم به مسموم کردن او هستند ; زیرا آنها بارها در مکّه کوشیدند تا علیرغم موانع او را بکُشند ، پس اگر پاى عبدالله به مدینه مى رسید ، چگونه رفتار مى کردند ؟! 

البتّه هدف رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بود و قربانى ، عبدالله ! 

اهتمام سیف بن ذى یزن به زنده ماندن رسول خدا (صلى الله علیه وآله)

وقتى سیف بن ذى یزن بر یمن غلبه کرد ، عبدالمطلب به همراه عدّه زیادى از قوم خود نزد او رفتند . سیف ، عبدالمطلب را بر همه آنها مقدّم داشت و احترام کرد و چون با او خلوت کرد مژده رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را به او داد و اوصافش را براى وى بیان کرد . 

عبدالمطلب تکبیر گفت و دانست آنچه سیف گفته درست است و به سجده افتاد . سیف به او گفت : مگر درباره آنچه گفتم چیزى مشاهده کرده اى ؟! 

عبدالمطلب گفت : آرى . پسرم داراى فرزندى شده است و اوصافى را که شما بر شمردى در او دیده ام . 

سیف گفت : او را از یهود و قوم خودت حفظ کن و بدان که قوم تو از یهود براى او بدترند . البته خدا امر خودش را به کمال مى رساند و دعوت خویش را بلند آوازه خواهد کرد . 

اهل کتاب از زمان تولّد رسول خدا (صلى الله علیه وآله) این مطالب را به عبدالمطلب مى گفتند و شادى او از شنیدن این سخنان پیوسته افزون مى گشت .(۳۴) 

از آن پس پیوسته بر اهتمام عبدالمطلب در نگهدارى و بزرگداشت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) افزوده مى شد . 

یعقوبى مى نویسد : براى عبدالمطلب در کنار کعبه فرشى مى گستردند و کسى حق نزدیک شدن به آنرا نداشت امّا رسول خدا (صلى الله علیه وآله) که کودک بود از راه مى رسید و از روى سر عموهاى خود مى گذشت و اگر عموهاى او یعنى فرزندان عبدالمطلب مانع مى شدند عبدالمطلب مى گفت : فرزندم را واگذارید . همانا براى این فرزندم مقامى والاست .(۳۵) 

یقین ابوطالب به ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله) از سوى قریش

عبدالمطلب به زندگى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) اهمیت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حیات پیامبر (صلى الله علیه وآله) تا آنجا مى کوشید که از فدا کردن خود و اولاد و سایر بستگانش ابایى نداشت . 

واقدى گفته است :بزرگان و سرشناسان قریش ( یعنى عتبه و شیبه فرزندان ربیعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل و عاص بن وائل و مطعم و طعیمه فرزندان عدى و منبه و نبیه فرزندان حجاج و أخنس بن شریق ثقفى ) با ابوطالب سخن گفتند و پیشنهاد دادند که ابوطالب رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را به آنها بدهد و در عوض آنها عمّاره بن ولید مخزومى را تحویل او دهند . 

ابوطالب برآشفت و گفت : شگفتا ، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بکشید و فرزندتان را بگیرم تا او را بپرورم ؟! 

سران قریش گفتند : ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد که اینگونه محمّد را بکشیم . 

اتّفاقاً چون شب فرا رسید ، ابوطالب ، رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را نیافت و ترسید که او را ترور کرده باشند لذا جوانان دلیر بنى عبد مناف و بنى زهره و غیره را فراهم آورد و امر کرد تا هر یک شمشیرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خدا (صلى الله علیه وآله)بپردازند . 

چیزى نگذشت که پیامبر (صلى الله علیه وآله) را دید و گفت : برادرزاده کجا بودى ؟ آیا سالمى ؟! 

پیامبر فرمود : آرى بحمدالله . 

صبح فرا رسید و ابوطالب همراه همان دلیران به سراغ مجالس قریش رفت و گفت : به من چنین و چنان خبر داده اند . به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد کنید یکتن از شما را زنده نخواهم گذاشت . 

و در تاریخ آمده است : 

ابوطالب از پسران و وابستگان خود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بایستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به دست نیامد و یا خبر ناخوشایندى درباره اش شنیده شد به آنها اشاره خواهد کرد تا دست به کشتار قریش بگشایند . آنها اطاعت کردند . امّا رسول خدا آمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت : دستهایتان را از زیر لباسهایتان بیرون آورید . وقتى قریش چنین دیدند ترسیدند و از ابوطالب گِله کردند و درخواست نمودند که با ایشان مداراى بیشترى کند امّا ابوطالب اهمیّتى به آنها نداد .(۳۶) 

سران قریش عذرخواهى کرده و گفتند : تو آقا و سرور ما و بهترین ما در میان ما هستى .(۳۷) 

تاریخ نویسان آورده اند : 

ابوطالب در طول مدّت اقامت در شعب ، هر شب از رسول خدا (صلى الله علیه وآله)مى خواست تا در بستر خود بخوابد تا اگر کسى سوء قصدى نسبت به پیامبر دارد مکان او را شناسایى کند آنگاه وقتى مردم به خواب مى رفتند به یکى از فرزندان یا برادرزادگان یا عموزادگان خود امر مى کرد تا جاى خود را با پیامبر عوض کند و در بستر رسول خدا بخوابد و از رسول خدا هم مى خواست تا در بستر دیگرى استراحت کند . آنان در تمام سه سال پیوسته چنین مى کردند.(۳۸) 

ابوطالب در اشعار مى گوید : 

اَ لَمْ تَعْلَموا اَنَّ ابْنَنا لا مُکَذّبٌ *** لَدَینا ولَمْ یَعْبَأ بِقول الأَباطیل 

وَأَبیض یستسقی الغمام بوجهه *** ثمال الیتامى عصمه لِلاَْرامِل 

آیا ندانسته اید که فرزند ما نزد ما تکذیب شده نیست و اهمیّتى به سخنان باطل نمى دهد ؟! 

او آن زیبارویى است که ابرها از چهره او طلب آب مى کنند . او پدر یتیمان و حامى بى سرپرستان است . 

پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) هنگام وفات ابوطالب (علیه السلام) فرمود : 

اى عمو پیوند خویشاوندى را نیکو پاس داشتى ; خدایت جزاى خیر دهاد . هر آینه سرپرستى کردى و تحت تکفّل قرار دادى مرا هنگامى که کودک بودم و تقویت و یارى کردى مرا هنگامى که بالیدم . 

سپس روى مبارک با مردم کرد و فرمود : 

به خدا قسم شفاعتى براى عمویم خواهم کرد که جن وانس از آن به شگفت آیند .(۳۹) 

و زمانى از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود : 

براى او همه گونه خیر از پروردگارم امید دارم .(۴۰) 

آرى چنین بود ابوطالب . . . هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه که پس از محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت . او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود که زندگى افراد قبیله اش را براى حفظ و بقاى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به مسلخ عشق برده بود . 

تلاش براى کشتن پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مکّه

از جمله تلاشهایى که به منظور کشتن رسول خدا (صلى الله علیه وآله) در مکّه صورت گرفت ، تلاش عمربن خطاب است : 

از أنس بن مالک نقل شده که عمر شمشیر برداشته و بیرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت : آهنگ کجا دارى اى عمر ؟! 

گفت : مى خواهم محمّد را بکشم . 

مرد گفت : فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشیرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد ؟! 

عمر گفت : مى بینم متمایل شده و آئینى را که بر آن بودى ، رها کرده اى ؟ 

مرد گفت : اى عمر نمى خواهى امر عجیبى را به تو نشان دهم ؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمایل شده و آئینى که تو بر آنى را رها کرده اند . 

و از ابن عبّاس نقل شده است که عمر گفت : به خانه ـ ارقم بن أبى الأرقم ـ آمدم . حمزه و یارانش در آن بودند و رسول خدا (صلى الله علیه وآله) هم در خانه بود . در زدم . کسانى که آنجا بودند ترسیدند . حمزه گفت : 

شما را چه مى شود ؟ 

گفتند : عمربن خطاب است . 

حمزه گفت : عمر باشد . در را باز کنید . اگر به دین ما گروید ، او را مى پذیریم و اگر روى برگرداند ، او را مى کشیم . 

رسول خدا صداى آنان را شنید و فرمود : شما را چه مى شود ؟ 

گفتند : عمر بن خطاب است . 

رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بیرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوریکه تعادل خود را از دست داده و روى زمین افتادم . رسول خدا (صلى الله علیه وآله)فرمود : بس نمى کنى یا عمر ؟ ! 

گفتم : اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شریک له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله .(۴۱) 

یعنى عمر شمشیر به کمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بکشم و پس از زدن خواهرش ، شمشیر از خود دور نکرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بکشد زیرا آمده است که : 

وقتى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباسها و حمایل شمشیر عمر را گرفت و فرمود : 

آیا بس نمى کنى اى عمر تا اینکه خداوند رسوایى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره ولیدبن مغیره نازل فرمود ؟(۴۲) 

از این نصّ به وضوح مى توان دریافت که پیامبر (صلى الله علیه وآله) و حمزه یقین داشتند که آمدن عمر براى قتل پیامبر (صلى الله علیه وآله) بوده است . همچنین به زودى با دلیل مى بینید که عمر پیش از اسلام و بعد از آن سعى داشت که پیامبر (صلى الله علیه وآله) را از بین ببرد . ابن اسحاق آورده است که : به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) خبر رسید که عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند .(۴۳) 

عمر در مکّه رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را بسیار آزار مى داد تا جائیکه پیامبر (صلى الله علیه وآله) به او فرمود : اى عمر ، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى ؟ !(۴۴) 

و جاى دیگر به او فرمود : آیا بس نمى کنى اى عمر ؟ !(۴۵) 

در اینجا سؤالى مطرح است و آن اینکه چه کسى عمر را فرستاده تا پیامبر (صلى الله علیه وآله) را بکشد ؟. 

محمّدبن اسحاق مى نویسد که قریش ، عمربن خطاب را فرستاد تا پیامبر را بکشد و او هم شمشیرش را برداشت .(۴۶) 

و ابن عساکر مى گوید : عمربن خطاب در مکّه و ایّام جاهلیّت کوشید تا پیامبر (صلى الله علیه وآله)را به امر قریش به قتل رساند ولى شکست خورد .(۴۷) 

تلاش نمایندگان قبائل قریش براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مکّه

پس از تلاش ناموفق عمر ، قریش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله)ادامه داد ; آمده است که : 

« قریش بر ترور پیامبر (صلى الله علیه وآله) مصمّم شد و گفتند : امروز دیگر کسى نیست که او را یارى کند ـ ابوطالب درگذشته بود ـ پس همگى هم رأى شدند که از هر قبیله اى جوانى چالاک بیاورند و دسته جمعى بر او هجوم برده او را آماج شمشیرهایشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگیر شوند . 

چون این خبر به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) رسید که علیه او توطئه کرده اند در تاریکى همان شب از مکّه خارج شد » . 

همان شب ، پروردگار به جبرئیل و میکائیل وحى فرمود که من مرگ را بر یکى از شما دو نفر مقدّر کردم ; کدام یک از شما ایثار کرده ، دوستش را بر خود ترجیح داده و مرگ را انتخاب خواهد کرد ؟ ! امّا هر دو زندگى را انتخاب کردند . 

خداوند به آن دو وحى فرمود : چرا چون على بن ابیطالب نیستید که بین او و محمّد پیمان برادرى افکندم و زندگى یکى را از دیگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزید و زندگى اش را براى محمّد ، ایثار کرد و اینک در بستر او خفته است . فرود آئید و او را از دشمن حفظ کنید . 

جبرئیل و میکائیل فرود آمدند و یکى بالاى سر و دیگرى کنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانش پاسدارى کرده و آسیب سنگ هایى که مى افکندند را از او بگردانند . جبرئیل در این حال مى گفت : 

مبارک باد بر تو اى پسر ابوطالب . چه کسى مانند توست . خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مى فرماید . 

پیامبر (صلى الله علیه وآله) على را در مکّه جانشین خود قرار داد تا امانتهایى را که نزد آنحضرت بود به صاحبانش باز گرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد . 

قریش چون به سراغ بستر پیامبر (صلى الله علیه وآله) آمد . 

تنها على را یافت و چون پرسیدند که محمّد کجاست ؟ على گفت : به او گفتید از پیش ما برو و او نیز از نزد شما رفت . قریش در پى ردّپاى پیامبر (صلى الله علیه وآله) شتافت امّا او را نیافت . خداوند دیدگانشان را از دیدن ردّپاى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بازداشت و آنان بر در غار ایستادند  . 

گفتند : هیچ کس در این غار نیست ، و رفتند . 

پیامبر نیز به سمت مدینه حرکت فرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد . 

سپس بى آنکه توقّف نماید یکسره طى طریق فرمود تا به قبا نزدیک مدینه رسید . همه اقامت آنحضرت در مکّه از بعثت تا هجرت ، سیزده سال بود . 

بعضى روایت کرده اند که : قریش نمى دانست که پیامبر به کجا رفته است تا آنکه ندائى از فراز کوههاى مکّه شنیدند که مى گفت : 

فَإِن یُسْلِمِ السَّعدانِ یُصبح محمّدٌ *** بِمَکَّه لایَخشى خلافَ المخالِفِ 

هر گاه دو ( سعد ) اسلام بیاورند دیگر محمّد در مکّه بیمى از مخالفت مخالفین خود نخواهد داشت . 

ابوسفیان گفت : از ( سعد ) ها ، یکى سعد هذیم است و دیگرى سعد تمیم و سوّمى سعد بکر . 

در اینحال همان صدا را شنیدند که مى گفت : 

فیا سعدُ سعدَ الأوس کن أنت ناصراً *** وَیا سعدُ سعدَ الخزرجین الغطارفِ 

اى سعدِ أَوس و اى سعدِ خزرجى ها قهرمان او را یاور باشید . 

به سوى راهنماى هدایت باز آیید و از خداوند ، آگاهانه بهشت را درخواست کنید . 

در اینجا بود که قریش دانست که پیامبر (صلى الله علیه وآله) به سوى شهر یثرب رفته است . 

چون رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به آبهاى ( بنى مدلج ) رسید ، سراقه بن جشعم مدلجى او را تعقیب کردو چون به نزدیک آنحضرت رسید پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : خداوندا شرّ ( سراقه ) را بگردان . 

بلافاصله چهار دست و پاى اسب سراقه در شن هاى صحرا فرو رفت . سراقه فریاد زد اسب مرا نجات دهد . به جانم سوگند که اگر چنین کنید اگر خیر من به او نرسد قطعاً شرّ من نیز به او نخواهد رسید . 

پیامبر دعا کرد و سراقه به مکّه بازگشت و جریان را به قریش باز گفت امّا آنها او را تکذیب کردند و دروغگو خواندند و کسى که بیش از همه او را تکذیب مى کرد ، ابوجهل بود . سراقه خطاب به او گفت : 

ابا حَکم والله لو کنتَ شاهداً *** لاِمرِ جوادى حیث ساخت قوائمهُ 

علمتَ ولَمْ تشکُکْ بِأَنَّ محمّداً *** رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا یُکاتِمهُ(۴۸) 

اى ابو حَکَم ( لقب ابوجهل ) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى که چگونه دست و پایش در زمین فرو رفت . 

مى دانستى و شک نمى آوردى که محمّد رسول و برهان خداوند است . و هیچ کس نمى تواند این مطلب را بپوشاند . 

کسانى که به خانه پیامبر (صلى الله علیه وآله) هجوم آوردند عبارتند از : 

ابوجهل ، حکم بن أبى العاص ، عقبه بن أبى معیط ، نضر بن حارث ، امیّه بن خلف ، ابن غیطله ، زمعه بن أسود ، طعیمه بن عدى ، ابولهب ، أبىّ بن خلف و نبیه و منبه پسران حجاج .(۴۹) 

ترور و کُشتن ، آسان ترین روش ستمکارانه اى است که تبهکاران براى رسیدن به اهداف پلید خود به کار مى گیرند و سریع ترین روش براى خاموش کردن صداى حق و عدالت نیز هست . 

طرح و برنامه قریش براى پایان دادن به زندگى رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) شبیه طرح و برنامه یهودیان براى پایان دادن به زندگى عیسى بن مریم (علیه السلام) است . بلکه دقیقاً همان طرح خیانت کارانه یهود جزیره العرب است . 


[۲۷] ـ رجوع فرمایید به بحارالأنوار ، ج ۱۵ ، ص ۱۱۷ – ۱۲۲ و دلائل النّبوه ابونعیم ، بخش نسب النّبى و دلائل النّبوه بیهقى و الدّرج المنیفه فى الآباء الشّریفه از سیوطى و نیز المقام السّندسیّه فى النّسب المصطفویّه اثر سیوطى . 

[۲۸] ـ سوره توبه ، آیه ۲۸ . 

[۲۹] ـ سوره شعراء ، آیه ۲۱۸ و ۲۱۹ . 

[۳۰] ـ بحارالأنوار ، ج ۱۵ ، ص ۱۲۷ . 

[۳۱] ـ بحارالأنوار ، ج ۱۵ ، ص ۹۰ ، ۹۱ . 

[۳۲] ـ بحارالانوار ، ج ۱۵ ، ص ۹۰ ، ۹۱  . 

[۳۳] ـ البحار ۱۵ / ۱۲۴ ، ۱۲۵ ، المنتقى ، الکازرونى ، فصل پنجم ،طبقات ، ابن سعد ۱ / ۹۹ . 

[۳۴] ـ سیره ابن هشام ، ج ۱ ، ص ۱۰۹ . 

[۳۵] ـ تاریخ یعقوبى ، ج ۲ ، ص ۱۲ ، چاپ لیدن . 

[۳۶] ـ طبقات ابن سعد ، ج ۱ ، ص ۱۸۶ ، و الحّجه على الذّاهب ، ص ۶۱ . 

[۳۷] ـ انساب الأشراف ، بلاذرى ، ج ۲ ، ص ۳۱ . 

[۳۸] ـ عیون الأثر ، ابن سیدالنّاس ، ج ۱ ، ص ۱۶۶ و السیره النّبویه ، ابن کثیر ، ج ۲ ، ص ۴۴ . 

[۳۹] ـ الحجه على الذّاهب ، ص ۶۷ ، الدّرجات الرّفیعه ، ۱۶۱ . 

[۴۰] ـ شرح نهج البلاغه ، ج ۳ ، ص ۳۱۱ ، الدّرجات الرّفیعه ، ص ۴۹ ، اسنى المطالب ، ص ۲۴ . 

[۴۱] ـ مختصر تاریخ دمشق ، ابن عساکر ، ج ۱۸ ، ص ۲۶۹ و سیره ابن اسحاق ، ج ۲ ، ص ۱۸۱ . 

[۴۲] ـ الطبقات ، ابن سعد ، ج ۳ ، ص ۲۶۸ و ۲۶۹ ، صفوه الصّفوه ، ابن جوزى ، ج ۱ ، ص ۲۶۹ . 

[۴۳] ـ سیره ابن اسحاق ، ص ۱۸۳ . 

[۴۴] ـ حلیه الاولیاء ، ج ۱ ، ص ۴۰ . 

[۴۵] ـ حلیه الاولیاء ، ج ۱ ، ص ۴۰ . 

[۴۶] ـ سیره ابن اسحاق ، ص ۱۶۰ . 

[۴۷] ـ مختصر تاریخ دمشق، ابن عساکر ، ج ۱۸ ، ص ۲۶۹ و الطبقات ، ابن سعد ، ج ۳ ، ص ۱۹۱ . 

[۴۸] ـ تاریخ یعقوبى ، ج ۲ ، ص ۴۰ ، چاپ لیدن و اسدالغابه ، ابن اثیر ، ج ۴ ، ص ۱۹ و تاریخ ابن خلدون ، ج ۳ ، ص ۱۵ . 

[۴۹] ـ طبقات ابن سعد ، ج ۱ ، ص ۲۲۷ و ۲۲۸ . ادامه دارد……

نظر دهيد