یادمون نره ! (نمایشگاه کودکان ) / نیمه شعبان
سلام بچه ها!
عیدتون مبارک!
(وقتی بچهها وارد این غرفه میشن، باید احساس از در و دیوارش بباره. این غرفه خیلی مهمّه. کسی که داره حرف میزنه باید حرکت کنه و متناسب با حرفایی که میزنه، کنار یک تصویر یا تراکت بایسته.)
بچه ها امروز می تونه یه روز استثنایی برامون باشه. یه روز بی نظیر. بی نظیر بی نظیر. اگه گفتید چرا؟ چون قراره با یه گروه آشنا بشیم. گروه یادمون نره!
اعضای این گروه آدمای موفقی هستند چون یادشون نرفته یکی رو دارن که بهترینه، از هر نظر که فکرشو بکنی. راستی بچه ها اگه قرار باشه شما عضو یه گروه باشید، دوست دارید رهبر و سردسته گروهتون چه خصوصیتی داشته باشه؟ چه جوری باشه شما بیشتر دوستش دارید؟
اگه زیبایی براتون مهمه یادمون نره اون زیباترینه. اون قدر زیبا که زیبایی حضرت یوسف در برابرش رنگی نداره.
(یه نماد زیبایی که انگار با نگاه به اون، زیبایی رو عمیقاً حس کنی.)
اگه فکر می کنید بهترین سردسته و رهبر اونیه که علم و سوادش از همه بیشتره یادمون نره اون یه فیزیک دان، یه شیمی دان، یه ریاضی دانه درجه یکه. یه پزشک واقعیه، اونم بدون اشتباه. تازه اینا علومیه که به درد دنیا می خوره. وقتی اونو بشناسی تازه می فهمی که علم جناب فیثاغورس و ارسطو و نوبل و انیشتین و خیلی های دیگه پیش علم اون هیچی نیست. اون سرامد همه دانشمندای زمانه.
(اینجا یه کاریکاتور هم میتونه بامزه باشه، مثلاً بوعلی و انیشتن و … تو صفند تا در کلاس اول درس حضرت ثبت نام کنند.)
اگه اهل رفاقتید یادمون نره اون تنها کسیه که همیشه آماده است حرفامون رو بشنوه. به درد و دلمون گوش کنه. برامون دلسوزی کنه. از غصه مون ناراحت شه و از خوشحالیمون شاد. از همه مهم تر رازمون رو تو دلش نگه داره و ما رو فقط به خاطر خودمون بخواد.
(این قسمت باید خیلی پررنگ باشه.چون بچّهها در این سن، این چیزا خیلی براشون مهمّه.)
اگه همیشه دنبال یه تکیه گاه محکم می گشتید یادمون نره اون تنها تکیه گاهیه که هیچ وقت پشتمون رو خالی نمی کنه. پدریه که تمام مهربونی های یه پدر رو میلیون ها بار بیشتر داره. حتی اگه اذیتش کنیم بازم دوستمون داره و دست مهربونیش رو روی سرمون می کشه.
دیگه چی بگم از این آقا؟!
همه کسانی که خودشون رو عضو یه گروه می دونن به سردسته و رهبرشون افتخار می کنن. حالا شما قضاوت کنید، خدا وکیلی یه همچین آقا و سروری برای توی بچه شیعه افتخار نداره؟ مایه مباهات نیست؟
شما چه کسی رو می شناسید که اینقدر خوب باشه، مهربون باشه، داشمند باشه، قدرت داشته باشه، دوست داشتنی باشه؛ ولی برای حرف زدن باهاش نیاز به تلفن زدن و از منشی وقت گرفتن نباشه؟!
اما حالا ما می دونیم. ما یکی رو می شناسیم. یه پدر مهربون. یه دوست واقعی و با محبت. یکی که تو هرچی از خوبی ها و دوست داشتنی ها تصور کنی توی وجودش داره و همیشه مثل یه کوه پشتت ایستاده.
(این جا گوینده باید در محلی قرار بگیره که اسم امام زمان علیه السلام اون جا باشه.خیلی باید تو چشم باشه.)
پس حالا که گروه یادمون نره رو شناختیم بیایم هممون عضو این گروه شیم. بیایم قرار بذاریم ما، من و شما، از امروز این حرفا این چیزا یادمون نره. تا اگه همین الان، همین الان الان؛ صدای انا بقیه الله امام زمان رو شنیدیم از روی اون آقا شرمنده نباشیم و با افتخار بگیم:
آقا جون ما شما رو تو هیچ لحظه ای از زندگیمون یادمون نرفته!
غرفه دوم
بچه ها سلام عیدتون مبارک!
امیدوارم توی این روزهای قشنگ لحظه های خوشی داشته باشید.
بچه ها می دونید شما با اون قلب های مهربونتون نور چشم های امام زمانید.
اون حضرت روی تک تک ما حساب می کنن و به ما خیلی توجه دارن.
خصوصا ماها که دیگه قراره از امروز این چیزای قشنگ یادمون بمونه.
محبت امام زمان یادمون بمونه.
چشم های مهربون ودرخشان ایشونو که هر جا مراقبمونه یادمون بمونه.
یادمون بمونه در هر حالی که هستیم حتی در حالت روسیاهی، گناهکاری، خطاکاری بازهم بریم سراغشون.
اخه خودشون گفتن در هر حالتی که هستین روتونو از ما بر نگردونین !
صدا کردنش یادمون بمونه ! هر جای دنیا که باشین فرقی نمی کنه سر قله اورست تا ته ته اقیانوس اطلس هر جا و هر موقع صداش کنیم، اون صدای مارو می شنوه.
(احتیاج نیست داد بزنیم بلکه کافیه با صدای ضربان قلبمون اونو صدا کنیم ضربانی که گاهی حتی خودمون هم صداشون نمی شنویم)
ما آمده ایم بگوییم از این به بعد همه ی این چیزای قشنگ یادمون می مونه.
یا صاحب الزمان مثل اونایی نمی شیم که یادشون رفته الان هم یه امام زنده دارن.
امامی که روفرشامون قدم میذاره و تو بازارهامون رفت و اومد می کنه بین خودمونه توی کره مریخ نیست روی همین زمینه توی همین هوا نفس می کشه همه اونو می بینن ولی نمی شناسنش.
ما یادمون می مونه که تو پدر مهربونی و ما سر سفره تو نشستیم و روزی می خوریم یادمون می مونه که تو سختی ها دستمون رو فقط به تو بدیم واز تو کمک بخوایم چرا؟
چون دست تو آسمونیه. تو هیچ وقت فراموشمون نمی کنیه و خیلی مهربونی.
یادمون می مونه که خطاها و گناهامون تو رو غصه دار میکنه و پیش خدا شرمنده !
مثل اونایی نمی شیم که یادشون رفته باتو باشن – ما یادمون می مونه که با تو بودن رو از خدا بخوایم – از خدا بخوایم که این قدر به خاطر غیبت غصه نخوری و زود تر بیایی.
مثل اونایی نمی شیم که یادشون رفته برای اومدنت دعا کنن
ما در هر لحظه به یادتون هستیم یا صاحب الزمان!
دعا می کنیم که هر چه زودتر بیایین!
تراکتهایی برای غرفهی دوم:
- 1. چرا مردم وقتی به هم میرسن نمیپرسن: تازگیها از او چه خبر؟
- 2. چرا بودنت رو باور نکردهایم؟
- 3. چرا روزنامهها خبری از تو نمینویسن؟
غرفه سوم
نمایشنامهی شیخ حسن (مونولوگ):
سالها قبل اون موقع كه من جوون هيفده ـ هيجده سالهاي بودم و تو شهر دمشق زندگي ميكردم، كار و كاسبي داشتم. اون موقع جوون زيبا و خوش سيمايي بودم. روزاي جمعه كه ميشد، با جوونا و رفقا و همكارا، ميزديم از شهر بيرون. دنبال لهو و لعب و خوشگذروني؛ بازي و سرگرمي. خلاصه جووني ميكرديم. سرمست از غرور جووني. تا اين كه يه روز، يه روز جمعه، همين طور كه مشغول عيش و نوش بوديم و مني كه از اين كه عياشي و خوشگذروني خسته شده بودم، با خودم گفتم، يعني يه چيزي به ذهنم رسيد: «حسن! حسن! يعني ما واقعاً واسه اين كار اومديم. آيا اومديم كار كنيم تا بخوريم؟ بخوريم تا بگرديم و روزگارمونو بگذرونيم؟ خوش بگذرونيم و اميال و شهواتمونو بگذرونيم؟! نه؛ اين كه خيلي كمه، خيلي كمه. «ما خُلِقْنا لِهذا». خيلي خوب اگه واسه اين نيومديم، خوب واسه چي اومديم؟ اومديم چي كار كنيم؟ به كجا برسيم؟ به كجا بايد برسيم؟» تو همين فكرا بودم كه يهو بلند شدم و گفتم: «آقا من رفتم». «اِ، داش حسن! كجا ميري؟ تازه بازي داشت گرم ميشد وايستا» گفتم: «نه من ديگه نيستم» اينو گفتم و راه افتادم. خيلي زود ديگه صداشونو نميشنيدم. حال عجيبي داشتم. نميدونستم بايد چي كار كنم. فقط اينو ميدونستم كه بايد برم. حالا كجا برم؟ پيش كي برم؟ از كي بپرسم؟ به كي پناه ببرم؟ بيهدف توي بيابون ميرفتم. رفتم و رفتم تا رسيدم به شهر. توي كوچههاي شهر، سرگردونِ سرگردون. از اين كوچه به اون كوچه، از اين محله به اون محله، ميگشتم و دنبال راه چارهاي بودم. كه يهو خودمو مقابل مسجد جامع ديدم. ازدحام جمعيتو ميديدم كه براي خوندن نماز جمعه به مسجد ميرفتن. ناخودآگاه وارد مسجد شدم و در گوشهاي ايستادم به تماشا. خطيب مشغول صحبت بود. از مردي سخن ميگفت. از مردي به نام مهدي. برام جديد و جالب بود. دقّت كردم، خطيب گفت: «مردم! پيامبر امّتش را به آمدن فرزندي از فرزندانش نويد داده كه در آخرالزمان ميآيد و ناجي مسلمين خواهد بود. او بسيار بخشنده است. بخشش هاي او گواراست. به عدد ميبخشد و ميبخشد و شماره نميكند. تمام زمين را آباد ميكند، به دست او اخيار باقي ميمانند. با ظهور او اهل آسمان و زمين خوشحال ميشوند و او را دوست دارند، حتي مرغان هوا و ماهيان دريا. مردگان آرزوي ياري او را خواهند كرد. در زمان حكومتش نام مهدي بر سر زبانها ميافتد و ديگر يادي از غير به ميان نميآيد. در گفتار صادق است. حق با اوست. خُلق او خُلق پيامبر است. چهرهي او چهرهي رسول خداست. به سكينه و وقار شناخته ميشود. بزرگترين پناهگاه انسانهاست و نسبت به مستمندان مهربان و رئوف است. عالم ترين، صبورترين، شجاعترين، سخيترين وعابدترين مردم است. نَسَب او نزديكترين نَسَب به پيامبر است. او به كار مردمان آگاه است و از مردمان دستگيري ميكند.» سخنانش منِ گمكردهي راه رو فقط به يك نقطه جلب ميكرد. نسبت به اون، اون مرد، مهدي، كنجكاو شده بودم. يه جورايي به شخصيتش محبت پيدا كرده بودم. با خودم فكر كردم يعني ميشه، يعني ميشه منم اين مهدي رو ببينيم، يعني ميشه باهاش ارتباط داشت. بعد با خودم گفتم «نه؛ اون پسر پيغمبره، اون ذخيرهي الهيه، اون رهبر مهربوناست، اون كجا و من كجا؟!» خلاصه بگم هر كلمهي خطيب، منو بيشتر شيفته ميكرد. غرق افكارم بودم كه از مسجد بيرون اومدم. اون روز گذشت. چند روز گذشت. هر روز كه ميگذشت محبت من نسبت به اون شديد و شديدتر ميشد. تا جايي كه اختيار از كف دادم، كنترل اعصابمو نداشتم. خورد و خوراك نميفهميدم. هيچ چيز تسكينم نميداد، خواب و بيداري، رفت و آمد، سكوت و سخنم ياد مهدي بود. همه جا دنبالش ميگشتم. مني كه مشهور بودم به اهل گردش و خوشگذروني، ديگه كم كم تمام اوقاتمو تو مسجد و محراب، به نماز و دعا و ذكر و گريه ميپرداختم. كار و كاسبي رو هم رها كرده بودم، خلاصه تو محبتش ميسوختم و ميساختم. از هر كسي سراغ او رو ميگرفتم، به هر دري ميزدم. مدتي گذشت. مدتي گذشت تا اين كه يه شب، يه شب بعد نماز مغرب، همين طور كه تو مسجد نشسته بودم و داشتم گريه ميكردم، تو حال خودم بودم و اسمشو صدا ميكردم، يهو يه دست، از پشت، روي شونم نشست. به خودم اومدم. گفت: «حسن» گفتم: «بله» گفت: «كه را مي طلبي؟» گفتم: «مهدي را» گفت: «برخيز كه خدا دعايت را مستجاب كرده.». «خدايا! چه ميشنوم؟ دعاي من؟ حاجت من؟ يعني ميشه؟ يعني واقعا ميشه؟ يعني… يعني…» فرمود: «بله، بله من مهدي هستم.» هول شده بودم نميدونستم چي بگم. محو جمالش شده بودم. گفت: «بيا با هم به منزل تو برويم.» «خدايا! مهدي؟ خونهي من؟ مهمون من؟» دلم ميخواست خودمو به دست و پاش بندازم. ولي نتونستم، نتونستم، اَدَبو تو امتثال امرش ديدم. راه افتاديم، راه افتاديم از مسجد اومديم بيرون. هر قدم كه بر ميداشتم تمام بدنم ميلرزيد. عرق سرد روي پيشونيم نشسته بود. خدايا! من با كي هم قدم شدم؟ كجا دارم ميرم؟ به خونه كه رسيديم درو باز كردم. داخل شديم. ميان خانه نشست. شروع به سخن گفتن كرد. ميخكوب شده بودم. سخنش آتيش دلمو خاموش ميكرد. راه دلمو بهم نشون ميداد. اين قدر كلامش شيرين بود كه هنوز بعد مدتها، بعد سالها، صداي زيبايش توي گوشمه. محو جمالش شده بودم تا اين كه فرمود برخيز تا نماز بگذاريم. آمادهي نماز شدم جلو ايستاد. ايستادم. صداي دلنشين «الله اكبر»ش توي فضاي خونه پيچيد. «الله اكبر» چه لحظاتي بود؟ اون شب تا صبح پونصد ركعت نماز خونديم. بعد دعاهايي رو خوند و به من نيز تعليم داد. فرداشب و شبهاي بعد به همين منوال گذشت. يادمه يه روز ازش پرسيدم «چند سال دارين؟» فرمود «ششصد و بيست و هفت سال» ولي به خدا قسم كه چهرهاش زيبا و جوان بود. افسوس كه اين خوشي من ديري نپاييد. هفته كه سر اومد، يه روز از جا بلند و شد و فرمود «حسن! من ميخوام برم» گفتم «كجا ميخواين برين؟ كجا ميخواين برين؟ دل منو آتيش زدين. مولاي من. كجا ميخواين بذارين و برين؟ تازه اول ساز و سوز منه. تازه اول ناز شما و نياز منه. آقاجون منو هم با خودتون ببريد.» فرمود: «نه بنا نيست تو با من بيايي. ولي حسن! بدان اين معامله كه با تو كردم و چند شبانه روز خانهي تو ماندم تا كنون با احدي نكردهام. پسر!» به من فرمود «پسر!! بدان كه از اين پس به احدي نياز نخواهي داشت. اعمال و اذكار و اورادي كه به تو ياد دادم تا آخر عمر عمل كن.» ناله كردم، گريه كردم، التماس كردم كه من را هم با خودتان ببريد. ولي گفت «نه مصلحت نيست، حكمت اجازه نميدهد.» آري او رفت و مرا در داغ فراقش تنها گذاشت.